امروز یعنی سه شنبه 93.1.19 به خاطره بی خوابی شب از صب خسته بودم......
ساعت 7:30 رفتم دم ایستگاه منتظر عاطی......ساعت 7:45 اومد و رفتیم که بریم یه جایی.......
یکم صحبت کردیم تا برسیم به یه جایی...بعد از 26 روز اینا همو میدیدیم.....شیدا نیومده بود.......بعد بهار هم به ما پیوست..........
سه تایی رفتیم یه جایی دیگه.......گرما یکم هر سه تامون رو کلافه کرده بود......من رفتم ساختمون اداری و اونا رفتن ساختمون آموزشی......ساعت 9:40 رسیدیم.....استاد تا منو دید گفت خسته نباشی ساعت 10:30 اینا میومدی دوره همی گپ میزدیم......گفتم دیگه پوزش.......
دید زیاد بهش رو ندادم خودشو جمع و جور کرد وگرنه تا آخره کلاس میخواست تیکه بندازه .....
آخره کلاس دیدم عاطی مسیج داده من کلاسم تشکیل نشد میام ساختمون اداری.....اونجا بودیم و یه نیم ساعتی گپ زدیم........بعد رفتیم ساختمون آموزشی......بعد بستنی حصیری .....دنبال آرایشگاه.......ولی ........
عاطی کلاس عصرش رو کنسل کرد و ظهر با ما برگشت تهران.......با مترو اومدیم.....به معنای واقعی خسته بودم........رفتیم واسه خریدن کتاب.........بستنی قیفی با ذرت مکزیکی......
از خستگی زیاد اعضای خانواده میگفتن تو خواب خروپف راه انداخته بودی.............من؟؟؟....باورم نمیشد.........
شب عمو وسطی با خانوادش واسه عید دیدنی اومدن.......
بعدشم دوباره خواب........
نظرات شما عزیزان:
|